بایگانی دی ۱۳۹۲ :: سربداران 313

سربداران 313

سربداران 313
برخی از پیامک های شما:
سلام بر سربازان مجازی ایران.من تمام دوستامو با شما اشنا میکنم تا از مطالب مفیدتون بهره مند بشوند و بدونند ماهواره چطور فرهنگمونو میگیره تلاش شما برای آگاه سازی مردم ستودنیه .به امید جهانی شدن سربداران.(مهتاب)
[7975***0936]
**********
درود خدا برشما جوانان ارزش ی نویس . وبتون واقعا روی من تاثیر گذاشته خدا اجرتون بده که چشمای منو باز نمودید و به من کمک کردید (شاکری)
[2589***0912]
**********
باعرض سلام و خسته نباشید خدمت مدیریت محترم و نویسندگان ازرشی . و با ارزوی قبولی طاعات و عبادتون . الحق وبسایت مفیدی دارید و انشالله پیروز و سربلند باشید (نادعلیپور)
[4851***0930]
**********
سلام و عرض ادب خدمت مدیریت پایگاه فرهنگی مذهبی سربداران ، وبسایت بسیارعالی و اموزنده و دشمن شکن دارید فقط خیلی دیر مطالبتون به روز میشه چرا؟(محمدی)
[5123***0936]
**********
درودخدا بر تو ای مدیریت گرامی آقای مقدسی و نویسندگان محترم خانوم سلیمانی و اقای محمدی خدا اجرتون بده چنین وبهایی در دنیای مجازی واقعا تاثیر گذار و دشمن شکن هست امیداوارم به هدفتون برسید (مرتضی ذالفقار)
[9857***0912]
**********
سلام . به نظر من وبلاگ سربداران از نظر مطالب خوبه گرافیگ هم بد نیست (موسوی)
[3695***0930]
**********
درود خدا بر شما . مطالب سربداران خوبه اما اگر به هاست تبدیل کنید و از وبلاگ بردارید و فقط روی مطالب ناب کار نکنید مثلا ویدیو اهنگ مداحی زیارت از این ها هم در وبتون قرار بدید اگر این کاروکنید هیچ فک نکنم در این دنیای مجازی چنین وبسایت وجود داشته باشه البته از روی مطالب شما میگم(حیدری)
[9189***0912]
**********
سلام علیکم . اللهم عجل لولیک الفرج .... بابا دمت گرم گل کاشته اید (حسینی)
[8659***0918]
**********
نویسندگان
پیوندها
لوگو دوستان
لوگو و بنر سربداران
سربداران313رادنبال کنید

۲۹ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

  میرزای قمی نویسنده کتاب «قوانین الاصول» می‌گوید: من با علامه بحر‌العلوم با هم در درس استاد وحید بهبهانی شرکت می‌کردیم و در مباحثاتی که من با ایشان داشتم اغلب من تقریر کرده و درس را توضیح می‌دادم تا اینکه من به ایران آمدم و سید بحر‌العلوم در نجف ماندمیرزای قمی سپس ادامه داد: بعدها وقتی شهرت علمی سید‌بحرالعلوم به من رسید تعجب می‌کردم که این نباید تا این حد از حیث علمی قوی شده باشد تا اینکه من برای زیارت عتبات عالیات وارد نجف اشرف شده و سید را ملاقات کردم، با اینکه میرزای قمی، خود از بزرگان به شمار می‌رفت، می‌گوید: من دیدم سید ‌بحر‌العلوم همانند دریای مواج و عمیقی از دانش‌هاست سپس از او پرسیدم: ما در یک درجه‌ای از علم بودیم لذا شما در این حد نبودی و چطور شد که به این معارف دست یافتی؟

   سید رو به من کرد و گفت: میرزا این از اسرار است اما من آن را به تو می‌گویم به شرطی که تا زنده هستم به کسی نگویی! علامه بحر‌العلوم ادامه داد: چگونه این طور نباشم در حالی که آقایم حجت‌بن ‌الحسن(ع) شبی مرا در مسجد کوفه به سینه مبارک خود چسباند

۲ نظر ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۸
کـــمیل

اسم خودش که نمی دونستم ولی اسم کاربریش فلفل نمکی بود.دختر بود یا بسر؟الله واعلم.پرسیدم:چرا میای اینجا؟ 

گفت:تنهام

گفتم:یعنی بنظرت ازاینجا میشه یه دوست همه چی تموم که بی کس حداقل منطقی پیدا کنی؟

گفت:تو چیکار داری الان همه چت میکنن مثل اینکه حالیت نیست؟از کدوم روستا اومدی؟

گفتم منم یه نسل سومی ام

گفت بعیده اگه راست بگی.

بس خودتم میدونی اینجا اولین معیار بی صداقتیه!

خسته شده بود حرفام به مذاقش نمی چسبید کلافه بود و فقط دنبال یه دوست از هرجنسی........

گفتم قران میگه" با ادمی که نقاط منفی خودش رو مثبت میبینه چه میشه کرد؟ هرچی بهش بگی نمی فهمه راهنمایی کردن اینا اینقد سخته که خدا به بیغمبرش میگه یه وقت از غصه نمیری"فاطر/8

۴ نظر ۲۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۹
اسماء سلیمانی

حـــاجی شرمندتیمـــ…

حــاجــی چــنــد ســالــی اســت کـــه جـنــگ تــمام شده و ایــن روزهــا..!

دیگــر شـمــا را بــدســـت فــرامـــوشــی سپــردیم..!؟

.

حـــاجی ایـــن روزهـــا…!!

صــدای رپ های لـس آنـجـلسی بلـنـدتر از الله اکبـرشــما بـه گــوش میـرسد.!

.

.

حــاجی ایـن روزهــا حــرف هایـت بــرای بـعضـی ها قـدیمـی شده..!

مـیـگویــند عـصـر”عـصـر تـمــدنو روشنـفـکری اســت..!!

هــرزگـی مْــد روز گـشـته بـرای بعــضی ها در خــیابــان ها..!

بعــضی ها هــم چشــم هــایـشان را سیــراب مـیـکـنند از..

نـگـاه هــای آلــوده ای کــه بــرای تـن دختــرکان تــیــز مـیشود..!؟

ca3efb0c685f6c6da4ba4a2f3256c0e2-425

۳ نظر ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۲
کـــمیل

نقل یک ماجرای واقعی

دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!”

گفتم: عاشق چه کسی؟

گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است! به خانمش که خاله من است گفته می خواهی از زندگی من بیرون برو می خواهی بمان من می خواهم  زن بگیرم! فقط به او نگفته که زن دومم دختر خواهر خودت است!”‌

گفتم: “چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟”‌

گفت: “ شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست!”‌

گفتم: “حتما خیلی پولداراست؟”‌

۲ نظر ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۶:۵۵
کـــمیل

این روزها در برخی خانواده ها شاهد رفتارهای هنجار شکنانه و دور از ارزش‌های اخلاقی و اسلامی هستیم، مرزهای محرم و نامحرمی گسیخته شده است و کسی اهمیت نمی دهد که عاقبت این اتفاق شوم چقدر می‌تواند وخیم باشد.

متأسفانه برخی خانواده ها تحت تأثیر تبلیغات ماهواره ای و برنامه های هدفدار آن و یا به علت بی اطلاعی از مبانی اخلاقی و ارزش های اسلامی، برخورد نزدیک با نامحرم بدون هیچ قیدی و بدون حجاب را نوعی تجدد و روشنفکری قلمداد می کنند، تا جایی که نسل جدید نمی داند محرم کیست و نامحرم کیست؟

دیگر دختران ما شوهر عمه، شوهر خاله، پسر دایی ها و پسر عمه ها و … را نامحرم حساب نمی کنند، با همکلاسی هایشان از جنس مخالف روابط صمیمانه ای دارند و می گویند فلانی دوست اجتماعی من است و رابطه خاصی با هم نداریم، در فضای مجازی هر مدل عکسی از خودشان منتشر می کنند و خانواده هایشان هم تأیید شان می کنند.

البته پسران ما هم  همین وضع را دارند، با خانم های فامیل روابطشان کاملا گرم و صمیمی است و با هر دختری که تمایل داشته باشند بدون هیچ حجب و حیایی طرح دوستی های نزدیک می ریزند و خانواده ها گویی در خوابی خوش هستند و اهمیت نمی دهند که عاقبت این سهل انگاری ها چقدر می تواند خود و فرزندانشان را به تباهی بکشاند.

۲ نظر ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۹
کـــمیل

یه خادمی تو حوزه علیمه بود که کارهای حوزه رو انجام میداد مثل نظافت دستشویی و تعویض آب حوض .......  کمک ما هم میداد وقتی میخواست بره بازار میگفت من میخوام برم بازار کسی چیزیی نمیخواد براش بگیرم یا هروقت میخواست لباس های چرک خودش بشوره به ما میگفت من دارم لباسامو میشورم کسی لباس چرک داره بده من بشورم.......................

یک شب برای نماز شب بلند شدم برم لب حوض وضو بگیرم دیدم  اتاق خادم روشنه ،( اون موقع اکثر مناطق برق نداشت حتی شهر ها هم برق نداشتن فقط خونه های ثروتمندان برق داشتن) رفتم جلو دیدم نور شعم نمیتونه اینقدر زیاد باشه مثل نور خورشید بود رفتم پشت اتاق خادم دیدم خادم داره با یکی حرف میزنه من صدای خادم رو به راحتی میشنیدم اما صدا اون فرد که خادم داشت باهاش صحبت میکرد برام مفهموم نبود تا دیدم چند دقیقه دیگه خادم صحبتش تموم شد و نور تو اتاق هم از بین رفت درب اتاق خادم رو زدم تا خادم درب رو باز کرد گفتم این چی بود؟ خادم گفت چی چی بود؟ به خادم گفتم من همه چیز رو دیدم اگه نگی صبح به همه بچه ها میگم خادم دستمو گرفت برد داخل اتاق گفت اول قسم بخور تا عصر جمعه به کسی  راز منو فاش نکنی منم هم قسم خوردم تا عصر جمعه رازشو به کسی نگم .

خادم گفت: میدونی که امام زمان به جز 313 نفر یار 30 نفر یار دارند  که کارهایی که آقا بر عهدهشان قرار میده انجام میدن اقا اومدن گفتن یکی از 30 نفر یارام 

فردا عصر جمعه از دنیا میره و تو رو جایگزین میکنم 

فردا جمعه شد من هم خادم رو زیر نظر گرفته بودم ببینم چکار میکنه دیدم مثل همیشه نظافت حوزه علیمه  انجام  می داد و لباس شسته خود رو روی طناب می گذاشت تا خشک بشن بعد نزدیکا های ظهری دیدم در حوض حیاط حوزه علیمه غسل انجام داد بعد ظهر رفت لباسشو از روی طناب برداشت و عصر جمعه از حوزه علیمه رفت بیرون دیگه برنگشت از بچه ها پرسیدم خادم کوجا رفت گفتن شاید رفته بازار ،من گفتم نه ، جریان رو به بچه ها گفتم ، یکی از بچه ها گفت چرا زودتر نگفتی تا حداقل ما خادمی این خادم رو بکنیم گفتم قسمم داده بود تا این موقع به کسی چیزیی نگم و خادم رفت...................................................................

 از هجر تـو بی قرار بـودن تا کـی؟    بازیچه روزگـار بـودن تا کـی؟

ترسم که چراغ عمر گردد  خامـوش      دور از تو به انتظار بودن تا کـی؟

ما را که به خدمتت رسیدن سخت است   دیدن همه را تو را ندیدن سخت است

بار غم تو به جـان کـشیدن آسـان       از دشمن تو طعنه شنیدن سخت است

اللهم عجل لویک الفرج 


۲ نظر ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۸
کـــمیل

یه روزی روزگاری دوتا بسیجی بودن نمیدونم کجابود.تو فاو یا شلمچه.تو کرخه یا موسیان.مهران یادهلران.تو تنگه حاجیان.تو اون گلوله بارون.کنار هم نشستند.دستا توی دست هم با هم جناق شکستند.با هم قرار گذاشتن.که توی زندگیشون.رفیق باشن ولیکن.اگر یه روز یکیشون.برید و ازقفس رفت.اون یکی کم نیاره.به بای این قرارداد زندگیشو بذاره.سالها گذشت و اما.بسیجی های باهوش.نمیذاشتن که اون عهد.هرگز بشه فراموش.یه روز یکی ازاون دو.یه مهر به اون یکی داد.اون یکی با زرنگی مهرو گرفت وگفت یاد.روز دیگه اون یکی.رفت و شقایقی چید.برد داد به رفیقش.صورت او رو بوسید.گل رو گرفت وگفتش.بسیجی دست مریزاد.قربون دستت داداش.گل رو گرفت وگفت یاد.عکس های یادگاری.جورابهای مردونه.سربندهای رنگارنگ.انگشتری وشونه.این میداد به اون یکی.اون میداد به این یکی.ولی هرکی میگرفت.میخندید ومیگفت یاد.هی روزها وهفته ها از بی هم گذشتن.تا که یه روز صدایی این طور بیچید توی دشت یکی نعره میکشید.عراقیها اومدن.ماسکاتونو بزنید که شیمیایی زدن.در صندوقو گشود.ماسک خودش بود ولی.ماسک رفیقش نبود.دستشو برد تو صندوق.ماسک گازش رو برداشت.برید روی صورت.دوست قدیمیش گذاشت.همسنگر قدیمی دست اونو گرفتش.هل داد به سمت خودش.نعره کشید و گفتش.چرا میخوای ماسکتو.رو صورتم بزاری.بزار که من بمیرم تو دو تا دختر داری.ولی اون اینجوری گفت.تورو به جان امام حرف منو قبول کن.نگو ماسکو نمیخوام.زد زیر گریه وگفت.اسم امام رو نبر.ماسکو رو صورت بزار.ابرو مارو بخر.زد زیر گوشش و گفت.کشکی قسم نخوردم.بچه چرا حالیت نیست.اسم امام رو بردم.اون یکی با گریه گفت.فقط برای امام.ولی بدون بعد تو زندگی رو نمیخوام.ماسک رفیقش رو گرفت.گازی تو سنگر اومد.وقتی میخواست ببره رفیقش رو بغل کرد.لحظه های اخرین.وقتی میرفتش از هوش.خندید وگفت برادر.یادم تو را فراموش.اهای اهای برادر گوشی بده با توهستم.یادت میاد یه روزی باهات جناق شکستم.تویی که بعد چند سال هیچی یادت نمونده.عکسهای یادگاری.جورابهای مردونه.سربندهای رنگارنگ.انگشتری و شونه.هرچی رو بهت میدم.روی زمین میندازی.میگی همش دروغ بود.یاد نمیگی میبازی.....................

نویسنده :خانوم سلیمانی

۴ نظر ۲۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۲۵
کـــمیل

از سلمان فارسی (قدس سره) نقل شده است: روزی امیرالمومنین به من فرمود :

 ای سلمان ! آیا دوست داری رئیس شیطان رو ببینی؟ عرض کردم : بلی یا امیر المومنین ...

آن حضرت لب های خود را حرکت داد ناگهان دیدم ملائکه با غلاظ و شداد

، فردی را می اورند در حالی که زنجیر هایی از آهن در گردنش بود و آتش از بینی اون بیرون می آمد

و سرش به سوی آسمان بلند و دود او . را احاطه کرده بود با این حال ملائکه او را از عقب می زدند و زبانش در اثر تشنگی

 از پشت سرش بیرون آمده بود و قتی نزدیک ما آمدند به من فرمود : ای سلمان! آیا او را میشناسی؟

 نظر کردم دیدم عمرو بن خطاب است فریاد می زد و می گفت یا امیر المومنین  به فریادم برس

، معذب و تشنه ام . فرمود ای ملائکه ! عذاب او را زیاد کنید سلمان گفت دیدم زنجیر ها اضافه شد

 و ملائکه او را  خواری و ذلت گرفتند و مشغول عذاب او شدند سپس امیرالمومنین علی اب ابی طالب علیه السلام فرمود:

 این شخص عمر بن خطاب است  از وقتی که از دنیا رفته روزی نشده که بر عذاب او افزوده نشود

و هر روز او را به من عرضه می دارندبه انها می گویم : عذاب او را زیاد کنید و انها هم عذابش را تا روز قیامت زیاد می کنند

منبع:

لثالی الاخبار جلد 5 صفحه 49

نقل از اسرار آل محمد ...(ص)


۳ نظر ۲۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۱
کـــمیل

کسی که از یاری ما اهل بیت عاجز باشد و دشمنان ما را در خلوت لعنت کند

 خداوند صدا او را به نمام فرشتگان برساند. پس هرگاه یکی از دشمنان ما را لعنت کند

فرشتگان انرا بالا برند و هرگاه صدا او به فرشتگان رسد برای او طلب آمرزش کنند و برای او درود فرستند

 در این هنگام از طرف پرودگار ندایی رسد که

 ای فرشتگان من دعای شما درباره بنده ام را اجابت کردم

 و صدای شما را شنیدم و بر روح او وارواح بندگان صالح دیگر درود فرستادم و او را برگزیدگان نیکو قرار دادم 

منبع

بحار الانوار جلد 50 صفحه 304

تفسیر امام حسن عسگری (ع) صفحه 47 

ارشاد القلوب جلد 2 صفحه 328 

مدینه المعاجز جلد 7 صفحه 594

۱ نظر ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۹:۳۰
کـــمیل

- پدر او را دیده بودی؟

- آری

- کاش ما هم می دیدیم.چگونه بود؟

- بسیار  زیبا همچون ماه!

- چطور شد که موفق به دیدنش شدی؟

- این ماجرا مربوط به سال ها قبل است.

ابوسهیل، نفس عمیقی کشید و گفت:

چندسال پیش، هنگامی که امام در بستر بیماری بود، برای آخرین بار به دیدنش رفتم.لحظات آخر زندگی اش بود. دلم می خواست وقت  را غنیمت شمرده، حدیثی از او یاد بگیرم.دوست داشتم خدمتی از دستم بر می آمد و با جان و دل آن را انجام می دادم.ولی افسوس .... .به «عقید» حسادت می کردم؛ آخر او خدمتکار امام بود و افتخار بزرگی نصیبش شده بود.

به امام حسن عسکری –علیه السلام- خیره شدم.در این افکار بودم که امام به هوش آمد و عقید را خواست.عقید که به حضورش شتافت، به او گفت مقداری کُندُر را در آب بجوشانند و برایش بیاورند.

عقید به اتاقی رفت و دستور امام را به نرجس رساند.طولی نکشید که جوشانده آماده شد.امام تا خواست جوشانده را بنوشد،دوباره ضعف بر او چیره شد.دست هایش می لرزید و صدای برخورد کاسۀ گلین به دندان هایش شنیده می شد.کاسه را پایین آورد.خواستم کمکش کنم؛اما نپذیرفت. به عقید گفت به اتاق برو.کودکی را می بینی که در حال سجده است، او را پیش من بیاور. عقید رفت و زود برگشت.از او پرسیدم:چه شد؟ چرا برگشتی؟ گفت: دیدم کودکی سر بر سجده گذاشته و دست به سوی آسمان بلند کرده.به مادرش گفتم که امام او را می خواهد. چند لحظۀ بعد، مادر با کودکش آمد و با هم، کنار بالین امام حاضر شدند.

۵ نظر ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۹:۳۰
کـــمیل