چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود
هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن ,
سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا
60-70 سالشون بود .
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو
رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد
, البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو
نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه
صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا
بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی
ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون
مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم...
بقیه داستان ادامه مطلب
۹ نظر
۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۸