داستان واقعا زیبا :: سربداران 313

سربداران 313

سربداران 313
برخی از پیامک های شما:
سلام بر سربازان مجازی ایران.من تمام دوستامو با شما اشنا میکنم تا از مطالب مفیدتون بهره مند بشوند و بدونند ماهواره چطور فرهنگمونو میگیره تلاش شما برای آگاه سازی مردم ستودنیه .به امید جهانی شدن سربداران.(مهتاب)
[7975***0936]
**********
درود خدا برشما جوانان ارزش ی نویس . وبتون واقعا روی من تاثیر گذاشته خدا اجرتون بده که چشمای منو باز نمودید و به من کمک کردید (شاکری)
[2589***0912]
**********
باعرض سلام و خسته نباشید خدمت مدیریت محترم و نویسندگان ازرشی . و با ارزوی قبولی طاعات و عبادتون . الحق وبسایت مفیدی دارید و انشالله پیروز و سربلند باشید (نادعلیپور)
[4851***0930]
**********
سلام و عرض ادب خدمت مدیریت پایگاه فرهنگی مذهبی سربداران ، وبسایت بسیارعالی و اموزنده و دشمن شکن دارید فقط خیلی دیر مطالبتون به روز میشه چرا؟(محمدی)
[5123***0936]
**********
درودخدا بر تو ای مدیریت گرامی آقای مقدسی و نویسندگان محترم خانوم سلیمانی و اقای محمدی خدا اجرتون بده چنین وبهایی در دنیای مجازی واقعا تاثیر گذار و دشمن شکن هست امیداوارم به هدفتون برسید (مرتضی ذالفقار)
[9857***0912]
**********
سلام . به نظر من وبلاگ سربداران از نظر مطالب خوبه گرافیگ هم بد نیست (موسوی)
[3695***0930]
**********
درود خدا بر شما . مطالب سربداران خوبه اما اگر به هاست تبدیل کنید و از وبلاگ بردارید و فقط روی مطالب ناب کار نکنید مثلا ویدیو اهنگ مداحی زیارت از این ها هم در وبتون قرار بدید اگر این کاروکنید هیچ فک نکنم در این دنیای مجازی چنین وبسایت وجود داشته باشه البته از روی مطالب شما میگم(حیدری)
[9189***0912]
**********
سلام علیکم . اللهم عجل لولیک الفرج .... بابا دمت گرم گل کاشته اید (حسینی)
[8659***0918]
**********
نویسندگان
پیوندها
لوگو دوستان
لوگو و بنر سربداران
سربداران313رادنبال کنید

داستان واقعا زیبا

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۰۸ ب.ظ

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود 

هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 

سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 

60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو 

رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد

, البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو 

نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه

صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا 

بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی

ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون

 مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم...

بقیه داستان ادامه مطلب

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و 

خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند 

شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش

گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما

بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن 

پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از 

رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب 

کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط 

ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر

بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری 

که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره

اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم 

به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو 

شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد

من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو 

بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ” 

داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای

خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران 

شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، 

همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو 

شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت 

میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه 

باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .”

پیر مرده در جوابش گفت ” ببین امدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران

و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته

بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار 

تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم 

صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و 

گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون 

مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ،

تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به 

اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری 

فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره 

همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه 

احتیاج نداشتیم . گفت داداشمی ” پول غذای شما که سهل بود من 

حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ” 

این و گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت 

روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم … 

واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

پس بیاید……..

انسان واقعی باشیم

دیروز چک باطله است

فردا چک وعده ای است

امروز است که تنها نقدینه شماست

آن را عاقلانه هزینه کنید.....

۹۲/۰۵/۲۷
کـــمیل

نظرات  (۹)

با سلام

خیلی جالب بود
ضمن تشکر و التماس دعا از حضورتان خواهشا با حضور در وبلاگ حقیر نظرتان را در مورد لغت نامه تدبیر و امید بیان فرمایید
والعاقبه للمتقین

سلام من خیلی وقته شما رو لینک کردم ولی شما به من سر نمیزنید چرا؟
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۱ بیقراران گل نرجس
ابوبصیرمیگوید:امام صادق (ع)فرمود:((وقتی امام قائم(ع)ظهورکندعده زیادی ازمردم اوراانکارخواهندکردزیرادرسیمای جوانی رشیدظاهرخواهدشدوجزمومنینی که خداونددرعالم ذرازآنهاپیمان گرفته است کسی براعتقادبه اوباقی نخواهدماند.
یازهرا.
برای تعجیل درظهورآقاصلوات.
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۰۱ مهدویـتـــــــ آنـــــلاین
واقعا داستان کوتاه، ولی قشنگ و تکان دهنده بود!
خوشم اومد!
انشالله ازین جور آدما بیشتر پیدا بشن...
به ما هم سری بزنید
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۲ محب المهدی (عج)


سلام . عالی بود .........

اللهم عجل لولیک الفرج ..


۲۸ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۰ عطش انتظار
سلام
به روزیم
سلام.عالیه ...

بسیار زیباست

۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۱ پایان خوب انتظار
سلام..ممنون از حضورتون..وب بسیار زیبایی دارید..خوشحال میشم تبادل لینک کنیم...در ضمن..داستان خیلی قشنگی بود..احسنت..یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی