تشرف حاج على بغدادى خدمت امام زمان علیه السلام
تشرف حاج على بغدادى خدمت امام زمان علیه السلام کتاب العبقری الحسان است که در آن، مجموعهای از حکایات تشرف یافتگان به محضر امام عصر(ارواحنا فداه) گرد آمده است. این کتاب داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دارای دو بخش می باشد. مطلب ارائه شده در این مقاله برگزیده ای مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) می باشد.....
حاج علی بغدادی میگوید: هـشتاد تومان سهم امام به ذمهام آمد. به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضی انصاری اعلی اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسین مجتهد کاظمینی و بیست تومان به جناب شیخ محمدحسن شروقی دادم و بیست تومان هم به ذمهام باقی ماند و قصد داشتم در مراجعت، آنها را به جناب شیخ محمدحسن کاظمینی آل یاسین، پرداخت کنم . وقتی به بـغـداد بـرگـشـتم، دوست داشتم در ادای آنچه به ذمهام باقی بود، عجله کنم . روز پنج شنبه به زیارت کاظمین مشرف شدم . پس از زیارت، خدمت جناب شیخ سلمه اللّه رسیدم و مقداری از آن بـیـسـت تومان را دادم و وعده کردم که باقی را بعد از فروش بعضی از اجناس به تدریج، طبق حواله ایشان پرداخت کنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم . جناب شیخ از من خواست که بمانم . عـرض کـردم: بـاید مزد کارگرهای کارگاه شعربافی ام را بدهم (کارگاه بافندگی مو که سابقا مـرسـوم بود و مصارفی داشت) چون برنامه من این بود که مزد هفته را شب جمعه میدادم، لذا از کـاظـمین به طرف بغداد برگشتم . وقتی تقریبا ثلث راه را طی کردم، سید جلیلی را دیدم که از طـرف بغداد رو به من میآید همین که نزدیک شدم، سلام کرد و دستهای خود را برای مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت . معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بـوسـیـدیـم . ایـشان عمامه سبز روشنی به سر داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود. ایستاد و فرمود: حاجی علی، خیر است به کجا میروی؟ گفتم: کاظمین را زیارت کردم و به بغداد برمیگردم . فرمود: امشب شب جمعه است برگرد. گفتم: سیدی نمیتوانم . فـرمـود: چـرا مـیتوانی، برگرد تا برای تو شهادت دهم که از موالیان جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و از دوسـتـان مـایـی و شـیخ نیز شهادت دهد، زیرا خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید. (این مـطـلـب اشـاره بـه چـیزی بود که در ذهن داشتم، یعنی میخواستم از جناب شیخ خواهش کنم نوشتهای به من دهد مبنی بر این که من از موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم .) گفتم: تو از کجا این موضوع را میدانی و چطور شهادت میدهی؟ فرمود: کسی که حقش را به او میرسانند، چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم: چه حقی؟ فرمود: آن چیزی که به وکیل من رساندی . گفتم: وکیل شما کیست؟ فرمود: شیخ محمدحسن . گفتم: ایشان وکیل شما است؟ فرمود: بله، وکیل من است . حاج علی بغدادی میگوید: به ذهنم خطور کرد از کجا این سید جلیل مرا به اسم خواند، با آن که من او را نمیشناسم بعد با خود گفتم شاید او مرا میشناسد و من ایشان را فراموش کردهام . باز با خود گفتم لابد این سید سهم سادات میخواهد، اما من دوست دارم از سهم امام مبلغی به او بـدهـم لـذا گـفـتم: مولای من، نزد من از حق شما (سهم سادات) چیزی مانده بود درباره آن به جناب شیخ محمدحسن رجوع کردم، به خاطر آن که حقتان را به اذن او ادا کرده باشم . ایـشـان در چـهـره من تبسمی کرد و فرمود: آری، بخشی از حق ما را به وکلایمان در نجف اشرف رساندی. گفتم: آیا آنچه ادا کردم، قبول شده است؟ فرمود: آری . در خـاطـرم گـذشـت که این سید منظورش آن است که علمای اعلام در گرفتن حقوق سادات وکیلند و مرا غفلت گرفته بود. آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زیارت کن . من هم برگشتم در حالی که دست راست او در دست چپ من بود. همین که به راه افتادیم، دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید و صافی جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره، با آن که فصل آنها نبود، بالای سر ما سایه انداختهاند. عـرض کردم: این نهر و درختها چیست؟ فرمود: هر کس از موالیان، که ما و جدمان را زیارت کند، اینها با او است . گفتم: میخواهم سؤالی کنم . فرمودند: بپرس . گـفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مردی مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم که میگفت: کسی که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـیان صفا و مروه بمیرد، اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین علیه السلام نباشد، برای او فایدهای ندارد. نظرتان چیست؟ فرمود: آری واللّه، دست او خالی است . سپس از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرالمؤمنین علیه السلام است . فرمود: آری او و هر که متعلق به تو است، موالی امیرالمؤمنین علیه السلام است . عرض کردم: سیدنا، مسالهای دارم . فرمود: بپرس . گفتم: روضه خوانهای امام حسین علیه السلام میخوانند که سلیمان اعمش نزد شخصی آمد و از زیارت حـضـرت سـیـدالـشـهداء علیه السلام پرسید. آن شخص گفت: بدعت است . شب، آن شخص در عالم رؤیا هودجی را میان زمین و آسمان دید سؤال کرد در آن هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری علیهماالسلام. گـفـت: بـه کـجـا میروند؟ گفتند: برای زیارت امام حسین علیه السلام در امشب که شب جمعه است، مـیرونـد. هـمـچـنـین دید رقعههایی از هودج میریزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسین فی لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامة؛ (این برگ امانی است در روز قیامت، برای زوار امام حسین علیه السلام در شبهای جمعه) حال آیا این حدیث صحیح است؟ فرمودند: آری، راست و درست است . گـفـتم: سیدنا صحیح است که میگویند هر کس امام حسین علیه السلام را در شب جمعه زیارت کند، ایـن زیـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت؟ فرمود: آری واللّه و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست . گفتم: سیدنا، مسالة . فرمود: بپرس . عـرض کردم: سال 1269 ، حضرت رضا علیه السلام را زیارت کردیم . در درود (از بخشهای خراسان) یکی از عربهای شروقیه را که از بادیه نشینان طرف شرق نجف اشرف هستند، ملاقات کرده و او را ضیافت نمودیم . از او پرسیدیم شهر حضرت رضا علیه السلام چطور است؟ گفت: بهشت است . امروز پانزده روز است که من از مال مولای خود، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام خـوردهام، بـنـابـرایـن مگر منکر و نکیر میتوانند در قبر نزد من بیایند. گوشت و خون من از غـذای آن حضرت، در میهمانخانه روییده است . آیا این صحیح است؟ یعنی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام میآیند و او را از آن گردنه خلاص میکنند؟ فرمود: آری واللّه، جدم ضامن است . گفتم: سیدنا، مساله کوچکی است میخواهم بپرسم . فرمودند: بپرس . گفتم: آیا زیارت حضرت رضا علیه السلام از من قبول است؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است . عرض کردم: سیدنا، مسالة . فرمودند: بپرس . عرض کردم: حاجی محمدحسین بزازباشی، پسر مرحوم حاج احمد، آیا زیارتش قبول است؟ (ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریک در مخارج راه بود). فرمود: عبد صالح زیارتش قبول است . گفتم: سیدنا، مسالة . فرمود: بسم اللّه . گفتم: فلانی که از اهل بغداد و همسفر ما بود، آیا زیارتش قبول است؟ ایشان ساکت شدند. گـفـتـم: سـیدنا، مسالة . فرمودند: بسم اللّه . عرض کردم: این سؤال مرا شنیدید یا نه؟ آیا زیارت او قبول است؟ باز جوابی ندادند. حاج علی نقل کرد که ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص، یعنی حاج محمدحسین، مادر خود را کشته بود. در ایـن جـا بـه مـوضـعی که جاده وسیعی داشت، رسیدیم . دو طرف آن باغ و این مسیر، روبروی کاظمین است . قسمتی از این جاده که به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد، مربوط بـه بعضی از ایتام و سادات بود که حکومت به زور آن را گرفته و در جاده داخل کرده بود، لذا اهل تـقـوا و ورع کـه سـاکـن بـغـداد و کاظمین بودند همیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین کناره میگرفتند، اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه میرود. گفتم: مولای من، این محل مال بعضی از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست . فرمود: این موضع مال جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و ذریه او و اولاد ما است، لذا برای موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است . نـزدیک آن قطعه در طرف راست باغی است مال شخصی که او را حاجی میرزا هادی میگفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساکن بود گفتم: سیدنا راست است که میگویند: زمین بـاغ حـاج مـیرزا هادی، مال موسی بن جعفر علیه السلام است؟ فرمود: چه کار داری و از جواب خودداری نمود. در این هنگام به جوی آبی که از رود دجله برای مزارع و باغهای آن حدود کشیدهاند، رسیدیم . این نـهـر از جـاده مـیگـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر میشود، یکی راه سلطانی است و دیگری راه سادات . آن جناب به راه سادات میل نمود. گفتم: بیا از این راه (راه سلطانی) برویم . فرمود: نه، از همین راه خودمان میرویم . آمدیم و چند قدمی نرفته بودیم که خود را در صحن مقدس نزد کفشداری دیدم در حالی که هیچ کوچه و بازاری مشاهده نشد. از طرف باب المراد که سمت مشرق و طرف پایین پا است داخل ایوان شـدیم . ایشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و کنار در حرم ایستاد. به من فرمود: زیارت بخوان . عرض کردم: من سواد ندارم . فرمود: من برای تو بخوانم؟ عرض کردم: آری . فـرمـود: ءادخل یا اللّه، السلام علیک یا رسول اللّه، السلام علیک یا امیرالمؤمنین... و همچنین سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسکری علیه السلام رسید و فرمود: السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری . آنگاه به من رو کرد و فرمود: آیا امام زمان خود را میشناسی؟ عرض کردم: چرا نشناسم . فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام کن . عرضه داشتم: السلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابن الحسن . تبسم نمود و فرمود: و علیک السلام و رحمة اللّه و برکاته . داخل حرم مطهر شدیم و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم بعد به من فرمود: زیارت بخوان . دوباره گفتم: من سواد ندارم . فرمود: برایت زیارت بخوانم؟ عرض کردم : آری . فرمود: کدام زیارت را میخوانی؟ گفتم: هر زیارتی که افضل است مرا به آن زیارت دهید. ایـشـان فرمود: زیارت امین اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود: السلام علیکما یا امینی اللّه فی ارضه و حجتیه علی عباده تا آخر. در هـمـیـن وقت چراغهای حرم را روشن کردند دیدم شمعها روشن است، ولی حرم مطهر به نور دیـگـری مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طوری که شمعها مثل چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ متوجه نمیشدم . وقتی زیارت تمام شد از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند: آیا جـدم حـسـین علیه السلام را زیارت میکنی؟ عرض کردم: آری، زیارت میکنم، شب جمعه است . زیارت وارث را خواندند و در همین وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. ایـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان . بعد هم به مسجد پشت سر حرم مطهر، کـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود، تشریف آوردند و خود فرادی در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند من وارد صف اول شدم و مکانی پیدا کردم . بـعـد از نماز آن سید بزرگوار را ندیدم . از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو کردم، اما باز او را نـدیـدم . قـصـد داشتم ایشان را ملاقات نموده، چند قرانی پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم که مـیـهـمان من باشد. ناگاه به خاطرم آمد که این سید که بود؟ و آیات و معجزات گذشته را متوجه شدم، از جمله این که من دستور او را در مراجعت به کاظمین اطاعت کردم با آن که در بغداد کار مهمی داشتم . و ایـن کـه مرا به اسم صدا زد، با آن که او را تا به حال ندیده بودم . و این که میگفت: موالیان ما. و ایـن کـه مـیفـرمود: من شهادت میدهم . و همچنین دیدن نهر جاری و درختان میوه دار در غیر فـصل خود و غیر اینها. (که تماما گذشت.) و این مسائل باعث شد من یقین کنم که ایشان حضرت بـقـیة اللّه ارواحنافداه است . مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسیدن این که آیا امام زمان خود را میشناسی . یعنی وقتی که گفتم: میشناسم، فرمودند: سلام کن، چون سلام کردم، تبسم کردند و جواب دادند. لذا نزد کفشداری آمدم و از حال آن حضرت سؤال کردم . کفشدار گفت: ایشان بیرون رفت بعد پرسید این سید رفیق تو بود. گفتم: بلی . بـعـد از ایـن اتـفاق به خانه میهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم . صبح که شد، نزد جناب شیخ محمدحسن کاظمینی آل یاسین رفتم و هر آنچه را دیده بودم، نقل کردم . ایـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار این قصه و افشای این سّر نهی نمود و فرمود: خداوند تو را موفق کند. بـه همین جهت من آن را مخفی میداشتم و به احدی اظهار ننمودم تا آن که یک ماه از این قضیه گذشت . روزی در حرم مطهر، سید جلیلی را دیدم که نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای؟ گفتم: چیزی ندیدهام . باز سؤالش را تکرار کرد. اما من به شدت انکار نمودم . او هم ناگهان از نظرم ناپدید شد.
منبع: کتاب العبقری الحسان، علی اکبر نهاوندی، ترجمه سید جواد معلم