- پدر او را دیده بودی؟
- آری
- کاش ما هم می دیدیم.چگونه بود؟
- بسیار زیبا همچون ماه!
- چطور شد که موفق به دیدنش شدی؟
- این ماجرا مربوط به سال ها قبل است.
ابوسهیل، نفس عمیقی کشید و گفت:
چندسال پیش، هنگامی که امام در بستر بیماری بود، برای آخرین بار به دیدنش رفتم.لحظات آخر زندگی اش بود. دلم می خواست وقت را غنیمت شمرده، حدیثی از او یاد بگیرم.دوست داشتم خدمتی از دستم بر می آمد و با جان و دل آن را انجام می دادم.ولی افسوس .... .به «عقید» حسادت می کردم؛ آخر او خدمتکار امام بود و افتخار بزرگی نصیبش شده بود.
به امام حسن عسکری –علیه السلام- خیره شدم.در این افکار بودم که امام به هوش آمد و عقید را خواست.عقید که به حضورش شتافت، به او گفت مقداری کُندُر را در آب بجوشانند و برایش بیاورند.
عقید به اتاقی رفت و دستور امام را به نرجس رساند.طولی نکشید که جوشانده آماده شد.امام تا خواست جوشانده را بنوشد،دوباره ضعف بر او چیره شد.دست هایش می لرزید و صدای برخورد کاسۀ گلین به دندان هایش شنیده می شد.کاسه را پایین آورد.خواستم کمکش کنم؛اما نپذیرفت. به عقید گفت به اتاق برو.کودکی را می بینی که در حال سجده است، او را پیش من بیاور. عقید رفت و زود برگشت.از او پرسیدم:چه شد؟ چرا برگشتی؟ گفت: دیدم کودکی سر بر سجده گذاشته و دست به سوی آسمان بلند کرده.به مادرش گفتم که امام او را می خواهد. چند لحظۀ بعد، مادر با کودکش آمد و با هم، کنار بالین امام حاضر شدند.