هفتهها رویش کار میکردم. قربان صدقه اش میرفتم. منّتش را میکشیدم.
زمین و زمان را قسم میدادم که این همه از عمرت را در پارتی و نایت کلاب و
پلازا گذراندی؛ بیا و دَمی از آن را نیز در پیشگاه خدایت در بیتالله سپری
کن. هم سنگ مفت و هم گنجشک رایگان و هم امتحانش مجانیست!
اما به گوشش
نمیرفت که نمیرفت. حال نمیدانم این گوش بدهکار نبودنش از سر خود به خواب
زنی بود یا اینکه واقعاً در خواب غفلت به سر میبرد!
البته ناگفته
نماند، با آنکه سر و وضعش چندان متعارف نبود اما ضمیری پاک و قلبی سلیم
داشت. از آن دسته آدمهایی بود که محیط نامناسب محاطش کرده و لاجرم به
همرنگی جماعت پیرامونش تن در داده بود؛ وگرنه مطلّا وقت گرانبهای ما
آنقدر هم بیارزش نبود که مصروف انسانی صمالبکم و لجوج شود!
القصه؛ با
هر بدبختی و مشقتی که بود راضی شد که برای اولین بار در طول دو دهه از
زندگانی هردمبیلیاش[!]، در ملازمت بنده، پای به مسجد دانشگاه گذارده و دو
در دو رکعتی نماز ظهر و عصر به آن کمر مبارکش بزند!