داستان تشرف حاج على بغدادى با امام مهدی (عج)
شیخ نورى مىگوید: مردى از اهل بغداد، نامش حاج على بغدادى و از خوبان و صالحان بود و به دیدار امام زمانعلیه السلام نایل شده بود که خلاصه جریان از این قرار است:
حاج على بغدادى به طور دایم از بغداد به شهر کاظمین براى زیارت امام کاظمعلیه السلام و امام جوادعلیه السلام مسافرت مىکرد.
حاج على مىگوید: بر من خمس و حقوق شرعى واجب شده بود؛ پس به نجف اشرف مسافرت کردم و 20 تومان از این حقوق را به عالم زاهد فقیه، شیخ مرتضى انصارى دادم و 20 تومان نیز به مجتهد فقیه، شیخ محمد حسین کاظمى دادم و 20 تومان نیز به شیخ محمدحسن شروقى دادم و 20 تومان دیگر باقى ماند که با خودم قرار گذاشتم، زمانى که به بغداد برگشتم به فقیه عالىقدر، شیخ محمدحسن آل یاسین بپردازم.
روز پنجشنبه به بغداد برگشتم، اول به سوى کاظمین رفتم و حرم امام کاظمعلیه السلام و امام جوادعلیه السلام را زیارت کردم، سپس به خانه شیخ آل یاسین رفتم و مقدارى از آنچه بر گردنم باقى مانده بود را به او دادم تا در مصارفى - که در فقه اسلامى معین شده - به مصرف برساند و از او اجازه گرفتم باقى مبلغ را به صورت تدریجى به او یا به کسى که او را مستحق ببینم، بپردازم.
شیخ اصرار کرد که نزد او بمانم؛ ولى من قبول نکردم و عذر آوردم که مقدارى کار ضرورى دارم با او خداحافظى کرده، به سوى بغداد رفتم؛ زمانى که 13 راه را رفتم؛ سید گرانقدر و والامقامى - که داراى هیبت و وقار بود را دیدم، عمامه سبزى داشت و بر گونهاش، خال سیاهى بود، قصد رفتن به کاظمین براى زیارت داشت، نزدیک من شد، سلام کرد باهم دست دادیم، مرا به سینهاش چسبانید و خیر مقدم گفت و از من پرسید: «به کجا مىروى؟»
گفتم: امام کاظم و امام جوادعلیهم السلام را زیارت کردهام و الان دارم به شهر بغداد برمىگردم.
فرمود: «به کاظمین برگرد؛ چون امشب، شب جمعه است.»
گفتم: نمىتوانم، چنین کنم.
فرمود: «مىتوانى، انجام بدهى، برگرد تا من براى تو شهادت بدهم که از دوستداران جدم امیرالمومنینعلیه السلام و از دوستداران ما هستى و شیخ هم براى تو شهادت دهد که خداى متعال فرموده: «واسْتشْهدوا شهیدیْن»؛ «دو شاهد باید بگیرند(1).»
من در گذشته از شیخ آل یاسین، نوشتهاى مىخواستم که در آن شهادت بدهد، من از دوستداران اهلبیتعلیهم السلام هستم تا آن نوشته را در کفنم بگذارم.
از سید پرسیدم: از کجا مرا شناختى و چگونه برایم شهادت مىدهى؟
فرمود: «چگونه انسان، کسى را که حق او را کاملا ادا مىکند، نشناسد؟»
گفتم: منظورت کدام حق است؟
فرمود: «حقى که به وکیلم دادى.»
گفتم: وکیل تو کیست؟
فرمود: «شیخ محمد حسن»
گفتم: آیا او وکیل توست؟
فرمود: «بله.»
از سخنش تعجب کردم... و احتمال دادم که بین ما و او، دوستى قدیمى مىباشد که آن را به یاد نمىآورم؛ چون او مرا به نامم، صدا کرده بود همچنین احتمال مىدادم که او از من انتظار دارد، چیزى از خمس را به او بپردازم؛ چون او از اولاد رسول خداصلى الله علیه وآله است.
به او گفتم: سید، مقدارى از حق سادات، نزد من باقى مانده است و از شیخ محمدحسن اجازه گرفتم، آن مقدار را به هر کسى که دوست دارم، بپردازم.
آنگاه لبخند زد و فرمود: «بله! مقدارى از حق ما را به وکیلان ما در نجف اشرف پرداختى.»
گفتم: آیا این عملم، مورد قبول درگاه خداوند واقع شده است؟
فرمود: «بله.»
متوجه شدم، این سید از علماى بزرگ، تعبیر به کلمه «وکیلان من» مىکند؛ پس او را بزرگ شمردم؛ ولى غفلت، بار دیگر مرا فرا گرفت.
به من فرمود: «براى زیارت جدم برگرد.»
فورا با او موافقت کردم و با هم به سوى کاظمین رفتیم در حالىکه دست چپ من در دست راست او بود.
راه مىرفتیم و درباره احادیث بحث مىکردیم و من از او از مسایل مختلفى سوال کردم و او جواب آنها را مىداد از جمله چیزهایى که از او سوال کردم، این بود:
سرور ما! خطیبان منبر حسینى مىگویند: سلیمان اعمش با مردى درباره زیارت سیدالشهدا، امام حسینعلیه السلام گفتگو کرد؛ آن مرد به او گفت: زیارت حسینعلیه السلام، بدعت است و هر بدعتى، گمراهى است و هر گمراهى در آتش است؛ سپس آن مرد در خواب دیده، که محملى بین آسمان و زمین است درباره آن محمل پرسیده، به او گفته شده: «در آن محمل، فاطمه زهرا و خدیجه کبرىعلیهم السلام هستند.» پرسید: آن دو کجا مىروند؟
به او گفته شد: «در این شب (شب جمعه) به زیارت حسینعلیه السلام مىروند.» همچنین دید که نوشتههایى از آن محمل به زمین ریخته مىشود که بر روى آنها نوشته شده: «زایرین حسینعلیه السلام در شب جمعه از آتش جهنم در امان هستند و تا روز قیامت از آتش در امانند.» آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: «بله! کاملا صحیح است.»
گفتم: سرور ما! آیا صحیح است که گفته مىشود، کسى که امام حسینعلیه السلام را در شب جمعه زیارت کند از همه چیزها در امان است؟
فرمود: «بله» و چشمانش پر از اشک شد و گریه کرد.
زمان زیادى نگذشت که ناگهان خودم را در حرم امام کاظم و جوادعلیهم السلام دیدم، بدون اینکه از خیابانها و راههایى که به حرم منتهى مىشود، بگذریم.
رو به روى درب حرم ایستادیم به من فرمود: «زیارت کن.»
گفتم: قرایتم خوب نیست.
فرمود: «آیا زیارت را بخوانم، تو نیز همراه من مىخوانى؟»
گفتم: بله.
شروع به خواندن زیارت کرد و سلام بر رسول خداصلى الله علیه وآله و ایمه طاهرینعلیهم السلام، یکى بعد از دیگرى داد تا اینکه به امام عسکرىعلیه السلام رسید؛ سپس به من فرمود: «آیا امام زمانت را مىشناسى؟» گفتم: چگونه او را نشناسم؟
فرمود: «پس بر او سلام کن.»
من هم گفتم: السلام علیک یا حجهالله، یا صاحب الزمان، یابن الحسن.
آنگاه لبخندى زد و فرمود: «علیک السلام و رحمه الله و برکاته.»
سپس داخل حرم شریف شدیم و ضریح مقدس را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت کن.»،
گفتم: خوب زیارت نمىخوانم.
فرمود: «آیا برایت زیارت بخوانم؟»
گفتم: بله.
پس شروع به خواندن زیارت معروف به «امین الله» کرد و بعد از پایان زیارت به من فرمود: «آیا جدم حسینعلیه السلام را زیارت مىکنى؟»
گفتم: بله! امشب، شب جمعه است.
آنگاه با زیارت معروف به زیارت وارث، او را زیارت کرد؛ وقت نماز مغرب فرا رسید به من فرمود: «به نماز جماعت ملحق شو.»
به نماز ایستادم و بعد از تمام شدن نماز، دیگر سید را ندیدم از حرم بیرون آمدم و به دنبال او گشتم؛ ولى او را نیافتم! تازه اینجا بود که از خواب غفلت بیدار شدم و یادم آمد که آن سید، مرا به نامم صدا کرد و از من خواست تا به کاظمین برگردم با اینکه مىدانست از آن امتناع خواهم کرد و از فقها به «وکیلانم» تعبیر مىکرد و ناگهان غیبش زد در نتیجه دانستم که او صاحب الزمان، امام زمانعلیه السلام است.(2)
داستانهاى کسانى که به دیدار امام زمانعلیه السلام نایل شدهاند، بسیار زیاد است و ما از مجموع آنها، این مقدار کم را انتخاب کردیم و هر یک از داستانها نکات مهم و مفیدى دارد. این حوادث، طى قرنهاى اوایل غیبت کبرى تا به زمان ما، واقع شده است.
* در سامرا، امام زمانعلیه السلام با اسماعیل هرقلى ملاقات مىکند و زخمش را خوب مىکند و به او خبر مىدهد بزودى مستنصر عباسى، مقدارى مال به تو خواهد داد و تو نباید این اموال را بگیرى.
* در نجف اشرف با مردى - که گرفتار شده - ملاقات مىکند، قهوه مىنوشد و باقى ماندهاش را به او بر مىگرداند؛ پس او را از سل مزمن نجات مىدهد و به ازدواج با آن زن در مىآورد.
* در بحرین با محمدبن عیسى ملاقات مىکند و او را از داستان انار باخبر مىکند و از حیلهاى که وزیر به کار برده، آگاهش مىنماید و او را از مکانى که وزیر، آن قالب را پنهان کرده، با خبر مىنماید.
* در راه کربلا سراغ قبیلهاى مىرود بین آنها فریاد بر مىآورد و خداوند، ترس را در قلبهاى آنان مىافکند و از آنجا خارج مىشوند و راه زایرین قبر امام حسینعلیه السلام را باز مىکند.
* در شهر حله به حاج على از خسارتى - که بر او وارد شده - خبر مىدهد و به او بشارت مىدهد که اوضاعش عوض مىشود و وضع مالىاش، خوب خواهد شد.
* باز هم در حله در خانه عالم بزرگ، سید مهدى قزوینى حاضر شده، به او خبر مىدهد که دیروز از سلیمانیه خارج شده، در حالى که سلیمانیه در مرزهاى عراق و ترکیه واقع شده است و در دورترین نقاط شمالى عراق مىباشد؛ سپس از آنها غایب شده، دیگر او را نمىبینند و خبر پیروزى، بعد از 10 روز به حاکمان حله مىرسد.
* در مجالس شیعه - که براى نگه داشتن نام و راه ایمه طاهرینعلیهم السلام منعقد مىشود - شرکت مىکند.
پس نگاه کن که امام زمانعلیه السلام، چگونه وجود خود را براى شیعه ثابت مىکند و چگونه به آنها یارى مىرساند و به دادشان رسیده، دشمنان را از آنها دور مىکند و به آنها از توطیه، نیرنگهاو نقشههایى که دشمنان براى اذیت کردن شیعه کشیدهاند، خبر مىدهد. ناگهان از آنها غایب مىشود به سبب اینکه غیبتش، دلیل بر این باشد که او امام است و نه چیز دیگرى.
در این مجال، آنچه امامعلیه السلام به شیخ مفیدرحمه الله نوشته است و براى شما خوانندگان گرامى روشن مىشود،این گفتار است که:
«ما به اوضاع و احوال شما آگاهى داریم و چیزى از خبرهاى شما از ما مخفى نمىماند.»
این گفتار که: «ما رسیدگى به اوضاع و احوال شما را رها نکردهایم و شما را فراموش نمىکنیم و اگر این گونه نبود، سختىها بر شما نازل مىشد و دشمنان مسلط مىشدند.»
همچنین این گفته که: «ما پشت سر مومنان با دعایى که از مالک آسمانها و زمین پوشیده نمىماند، مراقب آنهاییم.» و این گفته که: «اگر پیروان ما - که خداوند توفیق اطاعتش را به آنها بدهد - در وفاى به عهدى که بر گردنشان است، یکدست و یکدل مىشدند، شرافت ملاقات ما از آنان به تاخیر نمىافتاد و سعادت دیدار ما براى آنها، زودتر پیش مىآمد».
پی نوشت ها:
1) بقره، آیه282.
2) نجم الثاقب؛ حکایت31 و بحار؛ مجلسى؛ ج53، ص315.
سید محمد کاظم قزوینى موسوى
خدا قوت
مطلب در سایت حرف لر منتشر گردید
یا علی مدد