سـخن ز غـربت مـهدی امـام وسرور مـاست
همین که خیمه نشین و غریب در صحراست
شنید زخم زبان، او زهــر غــریــبه ودوست
که نوکرت به زمانِ گنـه چــه بی پرواســت
نـشان ســنگ مزارم شــعار مـن این اسـت
که الــســلام عـلـیک، یـا ابا عــبدالله ست
قســم به تاول پــاهــای خــســتهء زینب
دل شکستهء من خـسته از جـدایی آقاســت
جــواب پرسـش حق را به اشک خواهم داد
به قــبر مـن بنویســید فـداییِ زهراسـت
اگــر زدار ونـــدارم بــه ارث مـی مــاند
به سبزخیمه نشینی ، که ساکن صحراست